داستان کوتاه زیر به قلم اقای قاسم رودحله و مندرج در خبرنامه شماره 3 هیات شطرنج استان اصفهان در اسفند 1379 می باشد. امید است مورد توجه علاقمندان قرار بگیرد.
فيل پس از مدتي تفكر ، خيلي آرام حركت كرد و از خيابان اريب گذشت و به ميدان نبرد رسيد و در ايستگاه f5 توقف نمود . او يكي از اعضاء فعال و با تجربه گروه خود بود . بسياري از مبارزات خود را با موفقيت پشت سر گذاشته بود . او اطراف خود را به خوبي زير نظر داشت و حركات حريف را با دقت مورد مطالعه قرار مي داد. ناگهان پياده حريف حركت كرده و بطرف او حمله ور شد . فيل پس از كمي تفكر خيلي آرام عقب نشيني كرد . پياده كه تجربه زيادي نداشت ، قدمي ديگر به جلو برداشت تا شايد طعمه اي بهتر را بيابد.اين موضوع آنقدر ذهن او را مشغول كرده بود كه متوجه جريانات پيرامون خود نبود. زماني به خود آمد كه به يك پياده منفرد تبديل شده بود.
يك پياده تك و تنها ! كمي به اطراف خود نظر انداخت ، خود را در دوراهي آن پاسان تنها ديد. در فكر فرو رفته بود و خود را ملامت مي كرد كه چرا تمام اين مدت را در رويا بسر برده و از حوادث پيرامون خود غافل مانده است؟! او در مبارزه قبل نيز بر اثر اين نوع اشتباهات به يك پياده بلوكه تبديل شده بود. ميدان كارزار شلوغ بود و هر كس به سمتي مي رفت . پياده غرق در انديشه بود كه ناگهان متوجه شد ، فيل حريف پشت سر او قرار گرفته است . عرق سردي بر پيشاني او نقش بست . او مي دانست كه راه برگشتي به عقب وجود ندارد !! چاره اي ديگر نداشت ، يا بايد از دوراهي آن پاسان عبور كند و يا اينكه شكار فيل شود . هنوز تصميم خود را نگرفته بود كه ناگهان ضربه اي را در پشت سر خود احساس كرد ….
و مانند پيكار قبلي به گوشه اي پرتاب شد . مدتي بعد هنگامي كه آرامش خود را باز يافت با خود گفت :
ضربه اي ديگر ….. تجربه اي ديگر…!
و با تبسم به آينده ، در انديشــــه مبارزه اي ديگر فرو رفت .