داستان شطرنجباز ترجمه مهندس مسعود برجیان که در خبرنامه شطرنج استان اصفهان در اسفند 1379 منتشر شده است جهت استفاده علاقمندان درج می گردد :
پروسيها چون در جنگ شكست خوردند، آن قسمت از لهستان را كه طي دهه هاي متمادي تحت تسلط خود داشتند ، تخليه كرده بودند . در تمام شهرهاي اين كشور لشگرهاي فرانسوي ، جانشين آن اشغالگر منفور شده بودند . در يكي از شبهاي ماه ژانويه 1807 ، بعلت اينكه طوفان شديدي از برف برخاسته بود ، ناپلئون كه در حال سركشي به قوا بود تصميم گرفت در CHELMNO كه شهر كوچك نظامي و در كنار رود ويستول واقع بود ، توقف نمايد و شب را در قصر Kempilenبگذراند .
بارون كمپلكس مخترع نابغه اي بود كه در سال 1807 در گذشته بود و بدليل ماشينهاي خودكاري كه خود شخصا ساخته و پرداخته بود معروف شده بود. آن قصر و مجموعه ماشينهاي خودكار بارون بعدها توسط Maelzel كه مكانسين و مخترع مترونوم بود خريداري شده بود . چون منتظر شام بودند ، ناپلئون از ميزبان خود خواست كه اسبابهاي مكانيكي عالي كمپلن را به او نشان دهد . Maelzel هر چه زودتر به تحقق بخشيدن به اين درخواست پرداخت . او و نيز مارشال دوروك و ما ملوك دوستان كه جزء همراهانش بودند را به زيرزمينهائي كه سابقا بارون محل كارو موزه خود قرار داده بود راهنمائي كرد. ناپلئون و دوستانش عروسكهاي مكانيكي كمپلن را تحسين كردند . بهترين جا را به شطرنجباز داده بودند كه در آخر قرن پيش باعث شگفتي تمام اروپا شده بود . ناپلئون چون شنيد كه ماشين خودكار شطرنج باز هنوز كار مي كند خواست با او بازي كند . مانول هم دستور داد ماشين خودكار را به سالن پذيرائي ببرند .تا امپراطور بتواند بعد از شام با او به مبارزه بپردازد .
شطرنجباز قامت يك مرد متوسط را داشت و روي يك صندلي نشسته بود كه وابسته به يك نوع جعبه چرخدار بود و قسمت فوقاني آن صفحه شطرنج را تشكيل مي داد . كلاهي بسر داشت و لباس تركي پوشيده بود . قبل از اينكه بازي شروع شود ناپلئون بدقت داخل ماشين خودكار را بررسي كرد . ماشين خودكار از تعداد بيشماري پيچ و مهره تشكيل شده بود كه توسط دريچه هائي در سينه او باز شده بودند و همچنين در جعبه اي كه او را در بر داشت باعث حركت او مي شدند و باعث تحسين ناپلئون شدند . بالاخره چون حس كنجكاويش را ارضاء نمود ، امپراطور در مقابل اين موجود عجيب و ناراحت كننده قرار گرفت و ملزن هم او را كوك كرد .
پيچ و مهره هاي داخلي بصدا در آمدند و مانند يك ساعت ديواري قديمي ناله سر دادند . دو دستي كه ماشين آهني خودكار در هر دو طرف صفحه بازي قرار داده بود ، به لرزه در آمدند . دست چپ كه از قطعه اي آهن درست شده بود بطرزي بريده بريده بلند شد و مهره اي را گرفت …..
ناپلئون و دوروك و ديگر دوستان با شگفتي متوجه آن دست بودند كه مهره را بلند كرد ، سپس بازوي ماشين خودكار در بالاي صفحه شطرنج هم بحركت در آمد . بازي دير نپائيد . شطرنجبازي كه كمپلن درست كرده بود شكست ناپذير بود . بالاخره هنگاميكه ماشين خودكار وزير سياه خود را در مقابل شاه سفيد امپراطور قرار داد ، ملزل اعلام داشت : كيش و مات !
ناپلئون با ناباوري به شاه خود خيره شد. او نمي توانست قبول كند كه شكست خورده است ، آنهم به اين فوريت ! بالاخره بعد از كمي تامل گفت : اين باور كردني نيست ! بعد بلند شد ، در حاليكه دستها را در پشت سر قرار داده بود ، چند قدم راه رفت ، سپس نزد ميزبان خود بازگشت و به او گفت : گوش كن ملزل ، مي دانم كه چند دانشمند روي اين دستگاه تحقيق كردند تا سر آنرا فاش كنند ، ولي هيچكدام موفق نشدند . اما من مي خواهم بدانم حقه اي در كار است يا نه ؟ ملزل اندكي تامل كرد. ولي بعد بالاخره اعتراف نمود كه ماشين خودكار رازي دارد . ناپلئون فرياد زد : مي خواهم آنرا بدانم . ملزل سر فرود آورد . او بخوبي مي دانست تا زمانيكه طرز كار ماشين خودكار را برايش توصيف نكرده است اين مرد شيطان صفت او را راحت نخواهد گذاشت . بالخره گفت : اعليحضرتا من صحبت خواهم كرد ، ولي به يك شرط كه هيچكس بجز خود آن اعليحضرت حقيقت را در باره شطرنجباز بارون كمپلن نداند ….. امپراطور بطرف دوروك و دوستان كه ناراحت شده بودند رو كرد . با آنكه حس كنجكاوي آن دو نيز تحريك شده بود به آنها گفت : آقايان از شما مي خواهم ما را تنها بگذاريد و اينك آقاي ملزل گوشم با شماست . بيش از اين مرا منتظر نگذاريد ….. و در مقابل ماشين خودكار كه گويا چشمان چيني اش به او خيره شده بود نشست ….. سپس منزل شروع به صحبت كرد :
سال 1776 بود . 4 سال بود كه Chelmno تحت اشغال پروسيها بود . اشغالي بي رحمانه . لهستان رنج مي برد و براي اينكه خود را از شر اين اشغالگر نجات دهند گروههاي وطن پرست ملي در همه جا گرد آمده بودند . در چلمنور رهبري مقاومت بدست افسر جواني بود . گروهباني بنام درونسكي كه متعلق به تنها لشگر لهستاني بود كه پروسيها آنرا قبول داشتند . در يك شهر كوچك نظامي شبها بلند هستند ، بخصوص وقتي قلب همه ساكنان آكنده از محنت است ، هر شب اقسران پروسي براي وقت گذراني يا بازي شطرنج در باشگاه افسران گرد مي امدند . افسران لهستاني هم گاهي به آنجا مي رفتند . البته هر چه كمتر ، ولي بهر حال رفت و آمد در باشگاه افسران تقريبا اجباري بود . در يك روز زمستاني سال 1776 مقاومت لهستان تصميم به يك شورش دست جمعي گرفت . ورونسكي و دوستانش ، نقشه هاي خود را طرح كردند و گروهبان به پنج رئيس كنفدراسيون گفت : در نيمه شب دوشنبه من علامت انقلاب را با حمله به كلوكر خواهم داد . در همين موقع بايد تمام زنگهاي شهر بصدا درآيند و مردم را به نبرد فرا خوانند . سرهنگ كلوكر كه منفور ترين پروسي اين ناحيه بود ، رئيس امنيت نظامي منطقه اي بود و بخصوص بعلت خشونت شديدي كه در رفتار ناپلئون داشت معروف شده بود . در شب دوشنبه به سه شنبه يكساعت قبل از نيمه شب ورونسكي او را به بازي شطرنج دعوت كرد .
سرهنگ بازيگر خوبي بود ، ولي گروهبان شكست ناپذير ، كلوكر 50 ساله كه صورتي بدون مو ولي داراي يك زخم بزرگ بود ، بشدت از خود دفاع مي كرد . در اطراف دو بازيگر ، افسران پروسي و لهستاني در انبوهي از دود پيپ گرد آمده بودند . گاه بگاه ورونسكي نگاهي مخفيانه به ساعت مي انداخت . كلوكر رخ خود را جابجا كردو در همان حال گروهبان به آرامي گفت : كيش و مات ….
سرهنگ لبهاي خود را گزيد . آن لهستاني او را همچون بچه اي به بازي گرفته بود . بالاخره گفت : آيا مي توانم با رخ خود بازي ديگري بكنم؟
- نه ! شما باختيد.
- ممكن است بازي ديگري بكنيم ؟
ورونسكي چشمها را بالا برد : عقربه هاي ساعت 2 دقيقه به نيمه شب را نشان مي داد.
- البته ، در اطراف آنها افسران لهستاني برخاستند و بطرف نيزه هاي خود كه در چوب رختها آويزان بودند نزديك شدند . كلوكر و ورونسكي مهره هاي خود را روي صفحه شطرنج قرار داده بودند . سرهنگ مهره اي بلند كرد و گفت : من شروع مي كنم …..
گروهبان هم با لحني تحريك كننده گفت : البته چون شما باختيد .
چند ثانيه بيشتر به ساعت 12 نمانده بود . ساعت اولين ضربه را نواخت . دست چپ ورونسكي تمام مهره هاي شطرنج را درو كرد . كلوكر با تعجب گفت : مگر ديوانه شده ايد ؟ و بعد جريان را فهميد و فقط به اين فكر افتاد كه جان خود را نجات دهد . از پنجره هاي باز ناگهان صداي ناقوصها بگوش رسيد . افسران لهستاني بطرف پروسيها حمله ور شدند . كلوكر شمشير خود را برداشت و حمله ورونسكي را پاسخ گفت.
- بنام لهستان شما را خواهم كشت!
ولي سرهنگ با تمسخر پاسخ داد :
- متاسفم !! يك چنين شطرنجباز خوبي ..
لبخند روي لبانش مرد. زيرا نوك شمشير حريف به صورتش خورده بود . ديوانه وار به شمشيربازي پرداخت . نبرد در اطراف آنها شديد شده بود . تني چند از پروسيها به زمين افتاده بودند . ناگهان ورونسكي فرياد زد :
- كيش و مات …. و شمشيرش را به كتف سرهنگ فرود آورد و او را وادار ساخت اسبلحه خود را به زمين اندازد و بطرف ديوار عقب نشيني كند . دو تن از افسرانش كه رئيس خود را در خطر ديدند ، حريفان خود را رها كرده و از پشت به گروهبان ورونسكي حمله كردند . اين بار ورونسكي بود كه دچار زحمت شده بود . او بموقع برگشت و حمله را پاسخ گفت ، ولي كلوكر از همين فرصت براي فـــرار استفاده كرد ……در يك چشم بهم زدن افسرانش هم همين راه را پيش گرفتند . در حاليكه لهستانيها آنها را دنبال مي كردند ، در شهر هم جنگ شديد شده بود . انقلابيون پست مركزي و شهرداري را تسخير كرده بودند . پير و جوان وارد نبرد شده بودند . زنها هم زخمي ها را از زير رگبار گلوله ها كنار مي كشيدند يا اسلحه ها را پر مي كردند .ورونسكي خود را به سنگر بزرگي كه نزديك شهرداري بود رسانده بود . اما پروسيها كه در ابتدا غافلگير شده بودند ، كم كم حواس خود را باز مي يافتند . با يك حمله پروسي شجاعانه مقابله شده بود كه در همان هنگام صداي توپي بر شليك تيرها چيره شد . انقلابيون كه سخت در تعجب بودند رو به رئيس خود كردند : آيا اين توپخانه است ؟
ولي ورونسكي فرياد كشيد : شجاع باشيد ، فتح با ماست دوستان . اما نگراني سراسر وجودش را فرا گرفت . بر عليه توپها ، انقلاب نمي توانست كاري از پيش برد . كمي بعد مردي از تاريكي شب به در آمد . گوئي از داخل گرد و غبار و دود رگبار مسلسلها بيرون آمده بود . او چكاسكي بود كه او هم افسر بود و فرماندهي پست اصلي را بر عهده داشت و گفت : پست بدست دشمن افتاد . اونيفورم او پاره پاره و صورتش غرق در گرد ….. بعد ما نابود شديم .
بار ديگر صداي توپ بر شليك تيرها چيره شد . تير توپي با غرش شديد از بالاي سنگر گذشت و نماي خارجي منزلي را كه در آن نزديكي بود در هم ريخت . انقلابيون خود را به زمين افكندند .
ورونسكي كه ايستاده بود سعي داشت انتهاي خيابان را از لابلاي اين گروهها تشخيص دهد . تير ديگري بالاي سرش سوت كشيد . در همان موقع سنگر هم در هم فرو ريخت . قطعه هاي سنگ و آهن خيابان را فرا گرفتند . ورونسكي به زمين افتاد . تركشي به پايش اصابت كرده بود . چكاسكي و يك انقلابي ديگر كه لباس شخصي به تن داشت ، بطرف او دويدند . پاهايش شكسته بود . دوستانش او را بلند كردند ، ولي او همچنان ناله مي كرد :
- بگذاريد ….. مرا رها كنيد .
سنگر در پشت دود و آتش سوزي خانه هاي جلوئي آن گم شده بود . شعله هاي قرمز رنگ از از پنجره ها بيرون مي جهيدند و خيابان و ميدان خونين را نوراني كرده بودند . چكاسكي و آن مرد ، زخمي را بطرف كوچه اي كه در آن نزديكي بود بردند . انقلابيون كه از اين نبرد محال دست كشيده بودند ، كم كم فرار مي كردند . ورونسكي تكرار مي كرد :
- مرا رها كنيد …. به هر صورت كار من ديگر تمام است ….
با وجود مخالفتهاي او ، دوستانش دو مرتبه او را بلند كردند و چكاسكي كه سرعت خود را زياد كرده بود ، گفت : اگر تو را بگيرند ، تير بارانت خواهند كرد . اولين سرباز پروسي به سنگري كه آخرين مدافعانش رهايش كرده بودند ، رسيد . فراريها خود را به كوچه اي انداختند ، از خياباني گذشتند . ناگهان صداي سم چند اسب به گوششان رسيد و سواراني نمايان شدند .
مردي كه لباس شخصي به تن داشت فرياد كشيد : پروسيها !
پروسيها آن سه مرد را ديده بودند ، در حاليكه با اسبهاي خود مي تاختند از خيابان به سرعت گذشتند و مانند ساعقه به روي فراريها افتادند …. چكانسكي و مرد ناشناس زخمي ها را رها كردند و سعي نمودند خود را نجات دهند ، ولي ديگر دير شده بود . پروسيها شليك كردند . آن دو مرد بر روي ورونسكي افتادند در حاليكه سواران همچنان به راه خود ادامه مي دادند ، هنگاميكه آنها از نظر محو شدند ، ورونسكي خود را كمي بلند كرد ، خون دوستان كشته اش ، او را پوشانده بود . سعي كرد خود را از زير اجسادي كه بر رويش سنگيني مي كردند بيرون كشد ولي نتوانست ….
لحظه اي طولاني سپري شد . توپ همچنان ميغريد . گاه بگاه شليك قطع مي شد و دمي بعد دوباره ، ولي بطرزي ضعيفتر در مي گرفت . گاهي پروسيها بسرعت از آن خيابان عبور مي كردند ، ولي هيچ توجهي به اجسادي كه آنجا افتاده بود ، نداشتند . افراد از كنار ديوارها مي دويدند ، چون صداي شليك ها دور مي شد ، كالسكه اي با دو اسب با احتياط وارد خيابان شد و بعد توقف كرد . مردي بسيار شيك با صورتي مرموز سر خود را از كالسكه بيرون آورد و به سورچي گفت :
Stoka بالاخره از اينجا بيرون خواهيم رفت …!! و سورچي با عصبانيت جواب داد : آقاي بارون خواستند اين جشن را از نزديك ببينند ، ولي با وجود اين تصور مي كنم كه از اين طرف راه باز است . اربابش در حاليكه اجسادي را كه افتاده بودند نشان مي داد گفت : ببين ! در كالسكه را باز كرده بزمين پريد و خود را نزديك آنها رساند . يكي از آن مردهائي كه آنجا افتاده بودند هنوز نفس مي كشيد : ورونسكي . بارون به ستوكا اشاره كرد تا به كمكش بشتابد . آنها زخمي را به داخل كالسكه بردند . هنگاميكه كالسكه از چلمنو خارج مي شد روزي تيره بر آنجا آغاز مي گرديد . ستونهائي از دود در اطراف شهر در حركت بودند . صداي توپ و تير ديگر بگوش نمي رسيد : انقلاب مهار شده بود .
هنگامي كه ورونسكي چشمهاي خود را باز كرد ، ناشناسي را ديد كه بر رويش خم شده بود . نگاهي تب الود به اطراف خود افكند و خود را در نوعي آتليه مكانيكي ديد كه توسط مشعلهاي كوچكي روشن شده بود و مملو از عروسكهاي عجيب بود .
- شما كي هستيد ؟
ناشناس جواب داد : من بارون كمپلكس هستم و در حاليكه بطرف عروسكها اشاره مي كرد اضافه نمود : و اينها بچه هاي من هستند . ماشينهاي خودكار . شما خودتان اسمتان چيست ؟
افسر جوان ساكت ماند . بارون شانه ها را بالا انداخت و گفت : شما بي جهت به من اطمينان نمي كنيد . من اهل مجارستان هستم و دوست لهستان . اما ناراحت نشويد . من سورچي خود ستوكا را بدنبال دكتر اسلوسكيفرستادم . الآن خواهند رسيد . ورونسكي با خستگي چشمها را بست . ساعتي سپري شد . بالاخره دكتر رسيد . بدون اينكه كلمه اي بزبان آورد پانسمانهائي را كه بارون بر روي پاهاي زخمي بسته بود باز كرد و بعد از اينكه مدتي به معاينه او پرداخت گفت : شما يك سرباز هستيد و من وظيفه دارم بشما راست بگويم . من شايد نتوانم شما را نجات دهم . وليكن فلج خواهيد ماند …. سپس بارون را به آتليه برد و دو مرد با آب و تاب زيادي زير لبي شروع به صحبت كردند . هنگاميكه دكتر قصر را ترك كرد كمپلن مجددا به بالين بيمار برگشت .
- شما گروهبان ورونسكي هستيد . مگر نه ؟ رئيس انقلابيون ، حاكم شهر در جستجوي شماست . پاداشي بمبلغ 5000 سكه هم براي كسيكه شما را بروز دهد قرار داده اند ….
- دكتر شما مرا شناخت ؟
- اسلوسكي يك لهستاني وطن پرست است . شما نبايد از او بهراسيد .
- من از هر چيزي نمي ترسم . حال كه لهستان آزاد شكست خورده است زندگي براي من مفهومي ندارد . اما شما اگر بمن پناه دهيد زندگي خود را به خطر مي اندازيد …. كمپلن با متانت پاسخ داد :
- اين بخودم مربوط است ، و پس از چند لحظه تفكر دو مرتبه به جلو تخت آمد و گفت :
- از قرار معلوم شما يك شطرنجباز خيلي ماهر هستيد . بنابراين فكري بنظر من رسيده ، بمحض اينكه حالتان خوب شد و اين چيزي است كه من قلبا به آن اطمينان دارم . زيرا اسلوسكي طبيب بسيار قابلي است . من شما را به مجارستان خواهم برد ….. فكر مي كنم به شما خوش خواهد گذشت .
لبخند تلخي بر روي لبان آن زخمي نقش بست . در حاليكه بارون با رضايت دستها را بهم مي ماليد و در حاليكه ماشينهاي خود را نشان مي دا د گفت :
- مردها هميشه كاري مي كنند كه بنظر بيايد مرد هستند ، ولي من مي خواهم چيزي را بشما بگويم . آنها پسر بچه هائي بيش نيستند . پسر بچه هاي ابدي كه بازي كردن را مي پرستند و ماشينهاي خودكار من بهترين بازيچه هاي دنيا هستند . وقتيكه آنها را بكار مي اندازم ، حتي چشمهاي شاه هم مانند بچه ها مي درخشد ….
- ولي اينها چه ربطي به مجارستان دارد ؟ شما هرگز نخواهيد توانست مرا از لهستان خارج كنيد . ولي بارون با خنده گفت : شما هم يك بچه هستيد . من از همين الآن دست بكار مي شوم .
پوشش سفيد ضخيمي از برف صحرا را پوشانده بود . دو ماه از تاريخ ورود ورونسكي به قصر مي گذشت . او الآن ديگر مي توانست راه برود . البته به سختي و بطرزي مصنوعي و با تكيه دادن به دو عصا ، ولي او راه مي رفت …. زندگي دو مرتبه برايش لذتبخش شده بود و با بي صبري منتظر لحظه اي بود كه بارون او را از مرز مجار خارج كند . ولي هنوز وقت آن نرسيده بود . سازنده ماشين خودكار مي بايست قبلا آخرين دستكاري را روي اختراع جديدش كه يك شطرنجباز بود انجام دهد . بعد از ظهر روزي كه كمپلن مشغول دوختن لباس عروسكش بود دست از كار بركشيد و به ورونسكي خيره شد . او كه در مقابل صفحه شطرنج نشسته بود گويا نمي توانست فكر خود را در مسئله ايكه مي خواست حل كند متمركز نمايد . در اين موقع جوان لهستاني از جا برخاست و فرياد زد:
- اين غير ممكن است ! اين بازي لعنتي ديگر براي من جالب نيست ! بارون با خوشروئي جواب داد :
- ولي حالا موقع عقب نشيني نيست . ماشين خودكار ترك من هرگز شما را نخواهد بخشيد .
گروهبان در حاليكه پاها را روي زمين مي كشيد و به زحمت راه مي رفت خود را نزد ماشين خودكار رساند . او كلاهي بسر داشت كه باعث مي شد به تركها شباهت پيدا كند و گفت :
- چند روزيست من نگرانم ، ناراحتم ، احساس مي كنم كه خطري ما را تهديد مي كند . آيا به ستوكا ، سورچي خود اطمينان داريد؟
- البته . اين سوال براي چيست ؟
- از وقتيكه ورود به آتليه را برايش ممنوع كرديد ، او در اطراف آن مرتب پرسه مي زند . دفعه قبل او را ديدم كه از بادكش مرا مي پائيد . بنابراين او مي داند كه شما به او دروغ گفته ايد و من مهمان شما هستم .
- ستوكا به من وفادار است …. و در حاليكه اين جمله را مي گفت عقب رفت تا اثر خود را بهتر تحسين كند و در همين لحظه سم چند اسب در باغ به زمين كوبيده شد ….
ورونسكي در حاليكه از بادكش نگاه مي كرد گفت :
- سرهنگ كلوكر و اسكورتش ؟
بارون كمپلن مي دانشت كه سرهنگ كلوكر هر چقدر با ادبتر ميشد ، خطرناكتر هم بود . رئيس پليش پروسي خود را با فروتني معرفي كرد . او مي خواست به خدمت يكي از شخصيتهاي سرشناس شهر برسد و كلكسيون جالب ماشينهاي او را تحسين كند . البته اگر آقاي بارون مايل بود !! بارون اين درخواست را با خوشروئي كه اصلا مصنوعي بنظر نمي آمد پذيرفت . او حتي از اين تعجب كرد كه سرهنگ چرا قبلا اين كار را نكرده بود ؟ اين بازديد مايه افتخار او بود ….
كلوكر بهمراهي سه تن از افسرانش به زيرزمين رفتنـــــــد و در آنجا بارون ؛ عروسكها ؛ را به آنها نشان داد.
سرهنگ در حاليكه سر راتكان مي داد گوش به توضيحات كمپلن مي داد . ولي به محض اينكه حس مي كردند كسي متوجه آنها نيست . او و افسرانش اطاق را با چشم مي گشتند . دقيقه به دقيقه قيافه سرهنگ در هم تر مي شد . در حاليكه اخم كرده بود در مقابل شطرنجباز ايستاده بود و كمپلن از او تعريف مي كرد …. او قويترين بازيگر دنيا خواهد بود . به اين آسانيها كسي نخواهد توانست او را شكست دهد .
برق تمسخر آميزي در چشمان بارون مي درخشيد و گفت : بايد به عرضتان برسانم كه من خيال دارم اين اثر خود را به ملكه مجارستان كه سرور من است برسانم . اما البته مايلم آنرا قبلا خدمت شاه پروس ببرم . ممكن است اين را شما با اعليحضرت در ميان بگذاريد؟
كلوكر جواب داد كه اعليحضرت پروس بسيار خوشوقت خواهند شد . زيرا او توجه زيادي به هنر و علوم مبذول مي داشت . بالاخره هنگاميكه سرهنگ از قصر خارج شد بارون با دستكاري پيچي، ماسك مومي اي كه صورت شطرنجباز را تسكيل مي داد چرخاند . صورت ورونسكي هويدا شد !!
بارون پرسيد : زياد مشكل نبود؟
- البته بايد كه عادت كنم . اما فكر مي كنم كه اشكالي پيش نيايد .
- شما ديديد چطور كلوكر را فريب دادم . او از همه پروسيها زيرك تر است . بعد از او هم مردم را گول خواهيم زد.
بارون كه صدائي در ته آتليه شنيد صحبت خود را قطع كرد . مشعلي را بدست گرفت و مستقيم بطرف يكي از پنجره ها رفت . پرده را عقب زد و ستوكا را ديد كه پشت آن پارچه ضخيم پنهان شده بود . بارون فرصت نكرد كلمه اي بزبان راند . سورچس پريد و ضربه اي به سرش وارد ساخت . كملن بزمين افتاد . مشعلي كه در دست داشت به پرده گرفت . شعله ها جهيدند . ستوكا وحشتزده به عقب رفت و به يكي از ماشينهاي خودكار كه يك افسر لهستاني بود و شمشيري در دست داشت ، برخورد . ماشين خودكار هم در اثر ضربه به حركت در آمد . او شمشيرش را به فرق ستوكا زد . او هم مرده به زمين غلطيد. ورونسكي كه در بدن شطرنجباز محبوس بود ، شاهد جريان بود . آتش لحظه به لحظه پيشروي مي كرد . شعله ها اكنون به بسته هاي لباسهاي ماشينهاي خودكار و مبلها رسيده بودند . دود سراسر زيرزمين را فرا گرفته بود . شعله اي بر روي آستين لباس تركي كه به تن شطرنجباز بود ، افتاد و در حاليكه گروهبان وحشتزده به آن چشم دوخته بود شروع به سوختن كرد . تنها صداي تك تك ساعت ديواري سكوت را در هم مي شكست .
ملزل سخنان خود را قطع كرد و به ماسك بهت زده شطرنجباز خيره شد . ناپلئون كه ناراحت شده بود ، گفت :
- ديگر كافيست . نمي خواهد مرا مانند يك زن در انتظار بگذاريد ! شما هنوز راز شطرنجباز را فاش نكرده ايد .
ملزل به داستان خود ادامه داد . خيلي زود . او عجله داشت تمام كند و بقيه داستان خود را خلاصه كرد .
-…. در حاليكه آتش لباسهاي ماشين خودكار را هم فرا گرفته بود بارون كملن به هوش آمده و به كمك دوستانش شتافته بود . چون حريق را خاموش كردند ، قبول كرد كه ستوكا از اطمينان او سوء استفاده كرده بود . هم او بود كه پروسيها را خبر كرده بود . كلوكر هم كه سرنخي بدست آورده بود به اين آساني آنرا رها نمي كرد . آنها بايست هر چه زودتر از كشور خارج شوند . اما قبلا بارون مي بايست شطرنجباز خود را به حضور فردريك دوم ، پادشاه پروس ببرد . خودداري از اينكار نتيجه اي جز تشديد سوءظن هاي كلوكر نداشت . بنابراين فردريك اولين كسي بود كه شطرنجباز را ديد و آقاي ولتر فيلسوف معروف فرانسوي كه در آن زمان در برلين بود با عروسك خارق العاده بازي كرد و شكست خورد . پادشاه و فيلسوف كه سخت متعجب شده بودند خواستند داخل ماشين خودكار را بازديد كنند . بارون هم فورا اين خواهش را پذيرفت . درهاي كوچكي را كه در بدنه ماشين خودكار بود ، باز كرد تا آنها بتوانند پيچ و مهره هاي متعدد آنرا تحسين كنند .
سرهنگ كلوكر هم آنجا بود . او از فكر ورونسكي در نمي آمد . حادثه اي جزئي باعث تعجب او شده بود . فردريك هم خواسته بود با ماشين بازي كند . بعد براي اينكه ببيند ماشين خودكار چه عكس العملي از خود نشان خواهد داد به شوخي تقلب كرده بود . ماشين خودكار هم با حركتي با دست چپ مهره ها را درو كرد و اين درست همان حركتي بود كه ورونسكي در شب انقلاب چلمنو انجام داده بود .
گروهبان كه بسيار نگران بود ، تصميم گرفت سفر به لهستان را در داخل ماشين خودكار بگذراند …. و چه خوب كاري هم بود . زيرا كلوكر از اينكه ديگر ستوكا به سراغ او نرفته بود ، خود به قصر رفته و مباشر آنهم تحت شكنجه اعتراف كرده بود كه ستوكا مرده و ورونسكي هم با بارون رفته بود . كلوكر به نعقيب فراريها شتافت و قبل از مرز مجارستان به آنها رسيد و چون مطمئن شده بود كه ورونسكي در داخل شطرنجباز است به طرف او شليك كرد …. و ملزل چنين ادامه داد :
- اعليحضزتا ! بعد چه اتفاقي عجيب رخ داد : از دستگاه خون مي آمد . خون روي سينه ماشين خودكار جاري بود و باز او با همان بي رحمي به سرهنگ پروسي خيره بود . بعد ماشين خودكار بازوي خود را بلند كرد . دستهايش كه شباهت به انبر داشتند گلوي كلوكر را فشردند و او را خفه كردند. اسكورت سرهنگ وحشتزده پا به فرار گذاشت . چند لحظه بعد كمپلن و ورونسكي از مرز مي گذشتند .
ناپلئون بلند شد و بار ديگر داخل شطرنجباز را معاينه كرد . بعد گفت :
- باشد من متوجه هستم . شما هم مانند بارون كمپلن كسي را داخل اين دستگاه مخفي كرده ايد ؟ ولي او كجاست؟ من هر چه به داخل آن مي نگرم كسي را نمي بينم .
ملزل دست روي طرف راست عروسك آهني گذاشت . صداي پيچي به گوش خورد و سينه اسباب كلا از هم باز شد . ناپلئون فريادي از تعجب كشيد . مجموعه درها و پيچ و مهره ها گول زنكي بود كه روي دريچه اي قرار داشت ولي قبل از اينكه فرصت يابد چيزي بگويد ، ملزل ماسك را هم باز كرد و صورت مردي با موهاي خاكستري نمايان شد. لبهايش به حركت در آمدند :
- اعليحضرتا ، اجازه مي خواهم خود را معرفي كنم : گروهبان ورونسكي .
ناپلئون از تعجب مبهوت شده بود . لحظه اي بعد بالاخره گفت :
-ورونسكي هنوز هم شمائيد؟
- التبه قربان : بارون كمپلن بعد از مرگش ، قصرش را به من واگذار كرد و چون شما با فتح اين كشور مر از شر پروسيها خلاص كرديد ، من ملك خود را باز يافتم ….
امپراطور سر خود را تكان داد . توضيح اين راز بسيار روشن و حتي ساده بود و با وجود اين چيزي بود كه او هنوز نفهميده بود . خم شد و بار ديگر جعبه ايكه بدن ورونسكي روي آن قرار داشت را باز كرد . جعبه خالي بود . سپس گفت :
- من هنوز نمي فهمم . شما چطور در اين سيني آهني جا مي گيريد ؟ پس پاهايتان را كجا مي گذاريد؟ شما كه يك كوتوله نيستيد؟
- توضيح آن اينست قربان : من فراموش كردم عرض كنم كه دكتر اسلوسكي بالاخره ناچار شده بود هر دو پاي گروهبان را قطع كند. اصلا فكر ايجاد شطرنجباز هم از همينجا شروع شده بود . بارون هم پاهائي مصنوعي را براي ورونسكي درست كرده بود تا او بتواند زندگي تقريبا عادي داشته باشد .
ملزل در حاليكه اين سخنان را مي گفت ، ورونسكي را از ماشين خودكار خارج كرده و پاهاي مصنوعي اش را كار گذاشته بود ، عصاهايش را هم به او داد و گروهبان لهستاني شروع به راه رفتن كرد. ناپلئون با تحسين گفت :
- اين بارون شما مرد شوخ و مسخره ايست .
ولي ورونسكي با جديت گفت :
- نه قربان . شما به راه رفتن من توجه كنيد و بعد اذعان خواهيد كرد كه او مكانسين نابغه اي بوده …. و يك لهستاني واقعي .